بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دختر بی همتای من

دست شکسته

یکی از اتفاق های خیلی خیل ی نارا ح ت کننده زندگیم دیشب رخ داد خدایا کاش کور میشدمو این روزونمیدیدم دیشب وقتی داشتی بازی میکردی و کارتون میدیدی افتادی زمین و دستت شکست خیلی گریه کردی منم که نمیدونستم چته آخه لبتم گاز گرفتی و خون میومد فکرکردم واسه اون داری گریه میکنی نیم ساعتی بغلت کردمو بازیت دادم شاید گریت بند بیاد ولی ساکت نشدی که نشدی شب با بابایی بردیمت ماشین سواری بازم وقتی برگشتیم خونه گریه کردی وقتی می خواستی دستتو بذاری زمین و بلند شی ضعف میکردی تا اینکه متوجه شدیم دستت آسیب دیده.امروز صبح بابا حجت اومد دنبالم و بردیمت بیمارستان کودکان از دستت عکس گرفتیم وقتی دکتر گفت شکسته دنیا روسرم خراب شد دست تو از یه جا شکست...
2 آذر 1393

دیکشنری بنیتا کوچولو

بابا = بابا ماما =مامان عب = آب دد = هرجایی بیرون از خونه من = من بیده = بده بیجی = بگیر ب ب = صدای ببعی هپ =صدای هاپو به = غذا +خوراکی اخخ = چیزیکه خوردنی نیست ااو = الو عمئه = برای صدا کردن همه افراد آشنا ا پا پا = ای بابا عمو = عمو نام نام = خوراکی یایا = لالا سیام = سلام با بای = بای بای خفاطظ = خداحافظ صحرجو= صحراجو هنونه =هندونه ماتارونی = ماکارونی النگلو = النگو     ...
28 آبان 1393

محرم 1393

  امسال شب تاسوعا خونه بابا سیاوش بودیم بابا مهدی از شب قبل رفته بود خونه عمو مرتضی تا از اونجا بره هیئت خودشون ما هم ساعت 9 شب جمع شدیم اومدیم سمت هاشمی تا بابا سیاوش و دایی عرشیا هم برن هیئت فکر کنم این محرمیه زیاد گشتی همش بغل بابایی و عمو ابوالفضل و عمو حسن و مامان رعنا میرفتی بیرون دو شب خونه مامانبزرگ زهرا بودیم یه شب هم رفتیم خونه مامانبزرگ طاهره که بابا مهدی هم اومد . اینم از عکسات عزیزم که ازت انداختم. ...
18 آبان 1393

برداشتن اولین قدمت مبارک

امروز مامان نادره و عمو مسعود خونمون بودن شب که آقاجون اومد نشسته بودی و بازی میکردی آقاجون بلندت کردو کلی بازیت داد بعدشم حواسش نبود که دخترکوچولو هنوز راه نمیره گذاشتت زمین و گفت برو بغل مامانی توهم همچین آبرو داری کردی به جای اینکه بی افتی سریع سه چهار قدم برداشتی اومدی سمت من انقد خوشحال شدم که نگو همه خندیدیم ازین عکس العملت دیگه ازین روز به بعد شروع کردی قدم برداشتن آفرین دخترم ...
7 آبان 1393

تم پارتی پرنسس بنیتا

اشک شادی شمع و نگاه کن که واست میچکه چیکه چیکه                                                                                                   کام همه ر...
2 آبان 1393

شهربازی

امروز بابا مهدی خونه مونده بود تا باهم بریم برای جشن تولدت یه سری وسایل بگیریم از صبح هم داره بارون شدیدی میاد. هرچی صبر کردیم قطع نشد عصری رفتیم برات کیک سفارش دادیم بعدشم رفتیم ملاصدرا شهربازی درخشان تا عشقمون بازی کنه کلی بهت خوش گذشت خانمی                          ...
29 مهر 1393

اولین مسافرت

14 مرداد بابا مهدی  از سرکار زنگ زدو گفت با بنیتا برید خونه مامانی من صبح زود باید برم نور برای کار داشتیم حاضر میشدیم که مجددزنگ زدو گفت شماهم باهام میاین؟ منم که عشقه دریا سریع وسایل جمع کردم آخر شب کلی زنگ زدیم به بابا سیاوش که شما هم بیاین با هم بریم ولی گفت کارم زیاده نمیتونیم بیایم .من خیلی ناراحت شدم چون دایی عرشیا فهمیده بود ما داریم میریم و خیلی ناراحت شده بود که بابا سیاوش نمیتونه بیاردشون صبح روز 15 مرداد ما به همراهه بابا سیاوش راهی تهران شدیم آخه قرار بود با آقای بیگدلو همکار بابا مهدی بریم  تا ظهر کارشونو بکنن بعد ما بمونیم و دوست بابایی برگرده تا بعد ازظهر همراه همکارای بابایی بودیم بد نبود دوتایی کلی تو شهرک گشتی...
16 مهر 1393

تصادف بابا مهدی

زندگیه ما با اومدن تو پر شیرینی شده عشقم لحظه لحظه که تو کنار مایی شادیمو شاکر که خدا مارو لایق دونستو همچین فرشته نازی به ما هدیه کرد تو باخودت شادی به زندگیه ما آوردی ولی بعضی روزها هم هست که به خاطر بی دقتی یا دلایل دیگه اتفاقهای بدی برای آدما میوفته که دیگه اسمشو نمیشه خاطرات خوش گذاشت یکی از خاطرات تلخی که داشتیم تصادف بابا مهدی بود که انقدر باعث ناراحتی شد که دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم وبعد از چند ماه دارم برات مینویسم چون دیگه حال بابایی خوبه خوبه واین باعث میشه راحت تر بتونم در این مورد صحبت کنم 15 تیر ماه بود که بابایی با عمو محسن سرظهر اومدن خونه اومدنشون اونموقع روز اونم با همدیگه کلی مشکوک بود تا رسیدن بابا فوری رفت دستشوی...
16 مهر 1393