بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

دختر بی همتای من

دیگه شیر بسه

اوایل بهمن تصمیم گرفتم که دیگه از شیر بگیرمت تو یه روز پنجشنبه با بابا سیاوش و مامان رعنا راهی شاه عبدالعظیم شدیم منم همون روز رو واسه گرفتن از شیر انتخاب کردم چون سرت گرم میشد و زیاد بی قراری نمیکردی خداروشکر اصلا اذیت نکردی چند باری اومدی و گفتی ممه منم به روی خودم نمی اوردم و میرفتی .... خلاصه تا شب شیر نخوردی خوابیدنی هم میترسیدم که اذیت کنی ولی رفتی بغل بابایی و ناراحت خوابیدی من بیشتر اذیت شدم و تا صبح گریه کردم فکر اینکه دیگه قرار نیست شیر بدم وبیای بغلم و اون حس های شیرین و دیگه ندارم خیلی اذیتم میکرد روز بعد خیلی درد داشتم توهم یه ذره ناراحت بودی ولی اذیتم نکردی تا اینکه مامان نادره اومد و کارت عروسی آورد شانس ما آخر هفته عروس...
25 دی 1393

برداشتن اولین قدمت مبارک

امروز مامان نادره و عمو مسعود خونمون بودن شب که آقاجون اومد نشسته بودی و بازی میکردی آقاجون بلندت کردو کلی بازیت داد بعدشم حواسش نبود که دخترکوچولو هنوز راه نمیره گذاشتت زمین و گفت برو بغل مامانی توهم همچین آبرو داری کردی به جای اینکه بی افتی سریع سه چهار قدم برداشتی اومدی سمت من انقد خوشحال شدم که نگو همه خندیدیم ازین عکس العملت دیگه ازین روز به بعد شروع کردی قدم برداشتن آفرین دخترم ...
7 آبان 1393

اولین مسافرت

14 مرداد بابا مهدی  از سرکار زنگ زدو گفت با بنیتا برید خونه مامانی من صبح زود باید برم نور برای کار داشتیم حاضر میشدیم که مجددزنگ زدو گفت شماهم باهام میاین؟ منم که عشقه دریا سریع وسایل جمع کردم آخر شب کلی زنگ زدیم به بابا سیاوش که شما هم بیاین با هم بریم ولی گفت کارم زیاده نمیتونیم بیایم .من خیلی ناراحت شدم چون دایی عرشیا فهمیده بود ما داریم میریم و خیلی ناراحت شده بود که بابا سیاوش نمیتونه بیاردشون صبح روز 15 مرداد ما به همراهه بابا سیاوش راهی تهران شدیم آخه قرار بود با آقای بیگدلو همکار بابا مهدی بریم  تا ظهر کارشونو بکنن بعد ما بمونیم و دوست بابایی برگرده تا بعد ازظهر همراه همکارای بابایی بودیم بد نبود دوتایی کلی تو شهرک گشتی...
16 مهر 1393

اولین نقاشی

   امروز ظهر رفتیم خونه مامان رعنا طبق معمول کلی از دیدنش ذوق کردی شما دوتا هر روز هم که همدیگرو ببینید یه جور رفتار میکنید انگار یه ساله همو ندیدید دایی عرشیا هم نبود رفته بود مدرسه منو مامانی گرم صحبت بودیم که دیدم نیستی اومدم دنبالت تو اتاق دایی عرشیا یه مداد کوچولو  و یک کاغذ پیدا کرده بودی و مشغول نقاشی بودی قربون انگشتای هنرمندت بشم که انقدر خوشگل مداد دست میگیری اینم عکس نقاشیته                                        &...
7 مهر 1393

اولین ایستادن

امروز بطور جدی شروع به یادگیری ایستادن کردی البته بصورت خود جوش چون من نه کمکت کردم نه تمرینت دادم بسکه مستقلی عشق مامان قربون قدو بالات حدود یک ساعت داشتی تمرین میکردی منم به روی خودم نمیاوردم که دارم ذوق مرگ میشم آخه تا نگاهت میکردم هول میشدی و می افتادی چندبار سعی میکردی بعد چند دقیقه میشستی تا استراحت کنی دیگه آخراش ولوووو شدی از خستگی                                      ...
6 مهر 1393

سوراخ کردن گوش

من وبابایی از دوماه بعداز به دنیا اومدنت اختلاف نظر داشتیم سر سوراخ کردن گوشت بابا مهدی میگفت زوده دردش میاد منم میگفتم هرچی زودتر سوراخ کنیم دردش کمتره. بلاخره بعد 9 ماه بابایی راضی شد ولی گفت من نمیام با مادرت ببریدش. روز 26 خرداد1393وقتی 9ماه و 4روزت بودباهم رفتیم خونه مامان جون.مامانی هم زنگ زدبه خانم پرستار تا بیاد خونه و گوشای کوچولوتو سوراخ کنه.ازاونجاییکه شما خیلی خانم هستی زیاد گریه نکردی و زود آروم شدی این عکس رو نیم ساعت بعدسوراخ کردن گوشت ازت انداختم تا بفرستم برای بابا مهدی       مبارک باشه دختر خانم              ...
10 شهريور 1393

اولین عید نوروز

دخترک ناز من این اولین عیدی هست که تو در کنار ما هستی وبا حضورت به زندگیه ما یه دنیا شیرینی آوردی برای من چه عیدی ازین بهتر که دیگه مامان شدم اونم مامان شیرین ترین وخوشمزه ترین نی نی دنیا.     ...
5 شهريور 1393