بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دختر بی همتای من

1 سال و 8 ماه

تولد دایی عرشیا پارک عظیمیه   این روزا شدیدا عاشق بن تن شدی بابایی هم لباس و عروسکشو برات خرید خیلی ذوق کردی روز پدر   نصفه شب وقتی بابایی خوابه اومدی سر وقته گوشیش بازی با مرغ عشق های عرشیا   شهربازی شهریار   ...
11 خرداد 1394

دیگه شیر بسه

اوایل بهمن تصمیم گرفتم که دیگه از شیر بگیرمت تو یه روز پنجشنبه با بابا سیاوش و مامان رعنا راهی شاه عبدالعظیم شدیم منم همون روز رو واسه گرفتن از شیر انتخاب کردم چون سرت گرم میشد و زیاد بی قراری نمیکردی خداروشکر اصلا اذیت نکردی چند باری اومدی و گفتی ممه منم به روی خودم نمی اوردم و میرفتی .... خلاصه تا شب شیر نخوردی خوابیدنی هم میترسیدم که اذیت کنی ولی رفتی بغل بابایی و ناراحت خوابیدی من بیشتر اذیت شدم و تا صبح گریه کردم فکر اینکه دیگه قرار نیست شیر بدم وبیای بغلم و اون حس های شیرین و دیگه ندارم خیلی اذیتم میکرد روز بعد خیلی درد داشتم توهم یه ذره ناراحت بودی ولی اذیتم نکردی تا اینکه مامان نادره اومد و کارت عروسی آورد شانس ما آخر هفته عروس...
25 دی 1393