بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

دختر بی همتای من

اولین مسافرت

1393/7/16 23:07
نویسنده : مامان فريبا
213 بازدید
اشتراک گذاری

14 مرداد بابا مهدی  از سرکار زنگ زدو گفت با بنیتا برید خونه مامانی من صبح زود باید برم نور برای کار داشتیم حاضر میشدیم که مجددزنگ زدو گفت شماهم باهام میاین؟خندونکمنم که عشقه دریا سریع وسایل جمع کردم آخر شب کلی زنگ زدیم به بابا سیاوش که شما هم بیاین با هم بریم ولی گفت کارم زیاده نمیتونیم بیایم .من خیلی ناراحت شدم چون دایی عرشیا فهمیده بود ما داریم میریم و خیلی ناراحت شده بود که بابا سیاوش نمیتونه بیاردشونcrying and sniffling emoticonصبح روز 15 مرداد ما به همراهه بابا سیاوش راهی تهران شدیم آخه قرار بود با آقای بیگدلو همکار بابا مهدی بریم  تا ظهر کارشونو بکنن بعد ما بمونیم و دوست بابایی برگرده تا بعد ازظهر همراه همکارای بابایی بودیم بد نبود دوتایی کلی تو شهرک گشتیم

 

شکلک های محدثه

شکلک های محدثه

شکلک های محدثه

چند باری هم با مامان رعنا صحبت کردیمتو آخرین صحبتمون متوجه شدم تصمیم دارن بیانو مارو سورپرایز کنن خیلی خوشحال شدم وقتی کار بابا مهدی تموم شد گروه به تهران برگشت و ماهم  رفتیم به یه شهرک تو شهر نور قرار بود کمی کنار دریا باشیم تا مامان رعنا  اینا هم برسن پیشمون از شانس خوب منسانس خانما بودکه تو آب باشن منم از فرصت استفاده کردمو آماده شدم دخترکم رو هم آماده کردم تا برای اولین بار بره تو آب دریااینم بعضی از عکسات در حال آفتاب گرفتن کلی با دیدن دریا ذوق زده شده بودی همش با دست نشون میدادی میگفتی( عب) منظورت همون آب بود

شکلک های محدثه

شکلک های محدثه

شکلک های محدثه

درست همینجا بود که یه دفعه دیدم مامان جون داره با خوشحالی سمتت میاد توام روی صندلی جاخوش کرده بودی وداشتی آفتاب میگرفتی عینک اون شب به همراه بابا سیاوشینا رفتیم چالوس خونه گرفتیم دوشب موندیم .خیلی لب آب بازی میکردی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)