اولین مسافرت
14 مرداد بابا مهدی از سرکار زنگ زدو گفت با بنیتا برید خونه مامانی من صبح زود باید برم نور برای کار داشتیم حاضر میشدیم که مجددزنگ زدو گفت شماهم باهام میاین؟ منم که عشقه دریا سریع وسایل جمع کردم آخر شب کلی زنگ زدیم به بابا سیاوش که شما هم بیاین با هم بریم ولی گفت کارم زیاده نمیتونیم بیایم .من خیلی ناراحت شدم چون دایی عرشیا فهمیده بود ما داریم میریم و خیلی ناراحت شده بود که بابا سیاوش نمیتونه بیاردشون صبح روز 15 مرداد ما به همراهه بابا سیاوش راهی تهران شدیم آخه قرار بود با آقای بیگدلو همکار بابا مهدی بریم تا ظهر کارشونو بکنن بعد ما بمونیم و دوست بابایی برگرده تا بعد ازظهر همراه همکارای بابایی بودیم بد نبود دوتایی کلی تو شهرک گشتی...