بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دختر بی همتای من

دیگه شیر بسه

اوایل بهمن تصمیم گرفتم که دیگه از شیر بگیرمت تو یه روز پنجشنبه با بابا سیاوش و مامان رعنا راهی شاه عبدالعظیم شدیم منم همون روز رو واسه گرفتن از شیر انتخاب کردم چون سرت گرم میشد و زیاد بی قراری نمیکردی خداروشکر اصلا اذیت نکردی چند باری اومدی و گفتی ممه منم به روی خودم نمی اوردم و میرفتی .... خلاصه تا شب شیر نخوردی خوابیدنی هم میترسیدم که اذیت کنی ولی رفتی بغل بابایی و ناراحت خوابیدی من بیشتر اذیت شدم و تا صبح گریه کردم فکر اینکه دیگه قرار نیست شیر بدم وبیای بغلم و اون حس های شیرین و دیگه ندارم خیلی اذیتم میکرد روز بعد خیلی درد داشتم توهم یه ذره ناراحت بودی ولی اذیتم نکردی تا اینکه مامان نادره اومد و کارت عروسی آورد شانس ما آخر هفته عروس...
25 دی 1393

دست شکسته

یکی از اتفاق های خیلی خیل ی نارا ح ت کننده زندگیم دیشب رخ داد خدایا کاش کور میشدمو این روزونمیدیدم دیشب وقتی داشتی بازی میکردی و کارتون میدیدی افتادی زمین و دستت شکست خیلی گریه کردی منم که نمیدونستم چته آخه لبتم گاز گرفتی و خون میومد فکرکردم واسه اون داری گریه میکنی نیم ساعتی بغلت کردمو بازیت دادم شاید گریت بند بیاد ولی ساکت نشدی که نشدی شب با بابایی بردیمت ماشین سواری بازم وقتی برگشتیم خونه گریه کردی وقتی می خواستی دستتو بذاری زمین و بلند شی ضعف میکردی تا اینکه متوجه شدیم دستت آسیب دیده.امروز صبح بابا حجت اومد دنبالم و بردیمت بیمارستان کودکان از دستت عکس گرفتیم وقتی دکتر گفت شکسته دنیا روسرم خراب شد دست تو از یه جا شکست...
2 آذر 1393