بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دختر بی همتای من

نامه مامانی به پاکترین مخلوق دنیا

1393/5/28 1:13
نویسنده : مامان فريبا
181 بازدید
اشتراک گذاری

برای تو می نویسم:

برای تو که به زندگیم معنای دیگری دادی برای تو که هرصبحم با فکر تو طلوع میشه وهر شبم با خواندن قصه های شبانه و لالایی برای تو تموم میشه.

برای تو که از هم اکنون همدم من و بابایی شدی و هر لحظه لمست می کنیم و عاشقانه صدایت میکنیم وتو با لگد پرانی پاسخمون رو میدی.

*دختر بی همتای من بنیتا*

می خوام برات از 9 ماه انتظار بنویسم که فقط به امید اومدن توتحمل کردم یک ماه اول بودنت رو تو وجودم حس می کردم ولی آزمایشات منفی بود تا اینکه خودتو نشون دادی و یواش یواش عوارض بارداری هم خودشونو نشون دادن.همیشه خسته و مریض و بی حوصله بودم فقط به عشق اینکه این دردها خبر از وجود تو می داد تحملشون می کردم.

بارداری من یک شیرینی بزرگ همراهش بود اونم اینه که 3 ماه اول من و بابا مهدی فکر می کردیم خدا بهمون پسر میده نمیدونم چرا این حس رو داشتیم ولی انقدر مطمِئن بودیم که اصلا به اسم های دخترونه فکر نکرده بودیم می خواستیم اسم پسرمون رو کیان یا مسیحا بذاریم هرشب از هم میپرسیدیم دوست داری پسر باشه یا دختر؟؟جواب هردوتامون هم این بود فرقی نمی کنه هر چی خدا بخواد ولی می دونم بابا مهدی هم مثل من ته دلش دختر دوست داشت.

12 روز مونده بود برای سونوگرافی تعیین جنسیت برم فقط خدا میدونه تو این 12روزچقدر دعا کردم که تورو بهم بده واسم داشتن دختر مثل یک رویا بود.بالاخره روز 10 فروردین 1392از راه رسیدو من و بابا مهدی رفتیم سونوگرافی روی تخت خوابیدم و چشمامو بستم و صلوات می فرستادم بابا مهدی هم داشت تو صفحه مانیتور اندام کوچولوی تورو نگاه میکرد و میخندیدتا اینکه آقای دکتر بهترین خبر زندگیم رو بهم داد:

جنسیت {دختر}

قلبم از خوشحالی ایستاد دست بابا مهدی روگرفته بودم و فقط گریه میکردم بابا مهدی هم حال من رو داشت از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم تو آرزوی من بودی وخدای مهربون این آرزو رو بر آورده کرد.دیگه سختی ها برام قابل تحمل بود (حتی لمس شدن و خواب رفتن دستام هم دیگه اونقدر اذیتم نمی کرد چون مطمئن بودم همینکه برای اولین بار بغلت کنم دستام دوباره جون می گیرن آخه مامانی 3 ماه آخر بار داری دستاش بی حس بود)

حالا دیگه فقط از خدا یک چیز می خوام همونطور که تو رو به ما داد دیدن خوشبختی و سربلندی تورو هم نصیبمون کنه .

فرشته کوچولوی من نمی دونم وقتی این نامه رو می خونی چند سالته ولی وقتی مامان داره این نامه رو واست می نویسه یک روز به دنیا اومدنت مونده یک روزی که برای مامانت به اندازه یک قرن طولانیه دیگه تحمل انتظار کشیدن ندارم می خوام زودتر بیای و روی ماهت رو ببوسم.

بهار زندگیم بیا که با اومدنت زندگیه مامان و بابا سبز تر از قبل میشه

*تقدیم به کسی که قبل از دیدنش عاشقش شدم*

مامان فریبا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)