بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

دختر بی همتای من

اولین مسافرت

14 مرداد بابا مهدی  از سرکار زنگ زدو گفت با بنیتا برید خونه مامانی من صبح زود باید برم نور برای کار داشتیم حاضر میشدیم که مجددزنگ زدو گفت شماهم باهام میاین؟ منم که عشقه دریا سریع وسایل جمع کردم آخر شب کلی زنگ زدیم به بابا سیاوش که شما هم بیاین با هم بریم ولی گفت کارم زیاده نمیتونیم بیایم .من خیلی ناراحت شدم چون دایی عرشیا فهمیده بود ما داریم میریم و خیلی ناراحت شده بود که بابا سیاوش نمیتونه بیاردشون صبح روز 15 مرداد ما به همراهه بابا سیاوش راهی تهران شدیم آخه قرار بود با آقای بیگدلو همکار بابا مهدی بریم  تا ظهر کارشونو بکنن بعد ما بمونیم و دوست بابایی برگرده تا بعد ازظهر همراه همکارای بابایی بودیم بد نبود دوتایی کلی تو شهرک گشتی...
16 مهر 1393

تصادف بابا مهدی

زندگیه ما با اومدن تو پر شیرینی شده عشقم لحظه لحظه که تو کنار مایی شادیمو شاکر که خدا مارو لایق دونستو همچین فرشته نازی به ما هدیه کرد تو باخودت شادی به زندگیه ما آوردی ولی بعضی روزها هم هست که به خاطر بی دقتی یا دلایل دیگه اتفاقهای بدی برای آدما میوفته که دیگه اسمشو نمیشه خاطرات خوش گذاشت یکی از خاطرات تلخی که داشتیم تصادف بابا مهدی بود که انقدر باعث ناراحتی شد که دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم وبعد از چند ماه دارم برات مینویسم چون دیگه حال بابایی خوبه خوبه واین باعث میشه راحت تر بتونم در این مورد صحبت کنم 15 تیر ماه بود که بابایی با عمو محسن سرظهر اومدن خونه اومدنشون اونموقع روز اونم با همدیگه کلی مشکوک بود تا رسیدن بابا فوری رفت دستشوی...
16 مهر 1393

تولد بابا مهدی 1393

امروز جشن تولد بابا مهدی جونه بعدازظهر کیک پختم و حاضر شدیم تا با مامان رعناو آقاجون ودایی عرشیا رفتیم پارک تا اونجا واسهبابایی تولد بگیریم خوش گذشت هم شما خیلی تاپ بازی کردی هم دایی عرشیا کلی بازی کرد تازه من و مامان رعنا هم رفتیم پیست اسکیت .(شوهر جونم انشاله 120 سال سایت رو سر منو دختر خوشگلمون باشه)                           این کیک خوشمزه رو هم خودم واسه بابایی درست کردم اینم وقتیه که داریم از پارک برمیگردیم قصد داری کم کم جای منو پیش بابات بگیری تا پیش هم میشینیم یا میای وسط...
13 مهر 1393