اولین مسافرت
14 مرداد بابا مهدی از سرکار زنگ زدو گفت با بنیتا برید خونه مامانی من صبح زود باید برم نور برای کار داشتیم حاضر میشدیم که مجددزنگ زدو گفت شماهم باهام میاین؟ منم که عشقه دریا سریع وسایل جمع کردم آخر شب کلی زنگ زدیم به بابا سیاوش که شما هم بیاین با هم بریم ولی گفت کارم زیاده نمیتونیم بیایم .من خیلی ناراحت شدم چون دایی عرشیا فهمیده بود ما داریم میریم و خیلی ناراحت شده بود که بابا سیاوش نمیتونه بیاردشون صبح روز 15 مرداد ما به همراهه بابا سیاوش راهی تهران شدیم آخه قرار بود با آقای بیگدلو همکار بابا مهدی بریم تا ظهر کارشونو بکنن بعد ما بمونیم و دوست بابایی برگرده تا بعد ازظهر همراه همکارای بابایی بودیم بد نبود دوتایی کلی تو شهرک گشتی...
تصادف بابا مهدی
زندگیه ما با اومدن تو پر شیرینی شده عشقم لحظه لحظه که تو کنار مایی شادیمو شاکر که خدا مارو لایق دونستو همچین فرشته نازی به ما هدیه کرد تو باخودت شادی به زندگیه ما آوردی ولی بعضی روزها هم هست که به خاطر بی دقتی یا دلایل دیگه اتفاقهای بدی برای آدما میوفته که دیگه اسمشو نمیشه خاطرات خوش گذاشت یکی از خاطرات تلخی که داشتیم تصادف بابا مهدی بود که انقدر باعث ناراحتی شد که دوست نداشتم اصلا بهش فکر کنم وبعد از چند ماه دارم برات مینویسم چون دیگه حال بابایی خوبه خوبه واین باعث میشه راحت تر بتونم در این مورد صحبت کنم 15 تیر ماه بود که بابایی با عمو محسن سرظهر اومدن خونه اومدنشون اونموقع روز اونم با همدیگه کلی مشکوک بود تا رسیدن بابا فوری رفت دستشوی...
تولد بابا مهدی 1393
امروز جشن تولد بابا مهدی جونه بعدازظهر کیک پختم و حاضر شدیم تا با مامان رعناو آقاجون ودایی عرشیا رفتیم پارک تا اونجا واسهبابایی تولد بگیریم خوش گذشت هم شما خیلی تاپ بازی کردی هم دایی عرشیا کلی بازی کرد تازه من و مامان رعنا هم رفتیم پیست اسکیت .(شوهر جونم انشاله 120 سال سایت رو سر منو دختر خوشگلمون باشه) این کیک خوشمزه رو هم خودم واسه بابایی درست کردم اینم وقتیه که داریم از پارک برمیگردیم قصد داری کم کم جای منو پیش بابات بگیری تا پیش هم میشینیم یا میای وسط...